محل تبلیغات شما



مدتی است که از نشر مطلب قبلی ام می گذرد و علت این غیبت مسایل متعددی است.اول اینکه در این مدت،شرایط (ویروس کرونا) واقعا ناگوار است و برای هیچ کس دل و دماغی نمانده و دوم اینکه کتاب جدیدی که خواندن آن،نیمه شب چندی قبل به پایان رسید،کتابی هشتصد صفحه ایست.

رمان دزیره همان کتابیست که آن را خواندم.رمانی که نویسنده ی مشهور اتریشی،آن ماری سلینکو،آن را نگاشته است و در ایران ترجمه های زیادی از این کتاب وجود دارد و من ترجیح میدهم در ابتدا نگویم که این کتاب را با کدام ترجمه خوانده ام چرا که شاید در انتها چند کلمه ای هم راجع به این موضوع که بسیار مهم هست،بنویسم.

هنگامی که خواندن این کتاب را شروع کردم،هدفم دانستن اطلاعاتی راجع به زندگی ناپلیون بناپارت،امپراتور مشهور فرانسوی،بود اما رفته رفته راجع به دانستن زندگی شخصیت اصلی داستان یعنی دزیره کلاری مشتاق شدم.راجع به زنی قوی و البته خوش شانس که بیشتر اوقات زندگی به کام او پیش می رود.

دزیره بعد از آنکه ناپلیون در اوج فقر در مارسی(زادگاه خانواده کلاری)به او پیشنهاد ازدواج می دهد و سپس برای رسیدن به آمالش به پاریس می رود،روز و شب در انتظار اوست و عشقش را در ذهنش می پروراند اما بعد از گذشت دوسال و پس از شنیدن شایعاتی راجع به نامزدی ناپلیون با ژوزفین که زنی با نفوذ و البته بزرگتر از ناپلیون است،به پاریس می رود و در آنجا با این موضوع مواجه می شود.در این واقعه او به شدت ناامید می شود و میخواهد زندگی اش را به پایان برساند اما مردی که با وجود او اجازه ی ورود به جشن نامزدی ناپلیون و ژوزفین به دزیره داده می شود او را پیدا می کند و نجات میدهد.این آغازی می شود برای عشق آن دو که البته پس از گذشت سه سال ازدواج آنها رخ میدهد. و مرغ سعادت با این ازدواج بر روی شانه ی دزیره می نشیند چرا که ژان برنادوت،همسر او،که یک شارل فرانسوی است به خاطر درایتش به فرزندخواندگی پادشاه سوید،کارل سیزدهم،که پادشاهی پیر است و فرزندی ندارد منصوب می شود و در انتها دزیره تبدیل به ملکه ی سوید می شود.

این خلاصه ای بود از داستان اصلی این رمان و من بی رحمانه تقریبا بیس قصه را نوشتم اما نگران نباشید چون این رمان پر است از پیچ و خم های عجیب و خواندنی که می تواند هر مخاطبی را سرگرم کند. 

من برای ادامه متن خود نیاز به نوشتن یک خلاصه داشتم و حالا می خواهم این رمان را از نظر ساختاری بررسی کنم.

نگارش رمان بسیار ساده است و از کلمات و جملات معمولی و روزمره استفاده شده که همین موضوع باعث می شود مخاطب سریع تر از معمول کتاب را ورق بزند و آن را بخواند.

نکته مثبت دیگر این است که اتفاقات زنجیره وار نوشته شده است و گاهی بین دو فصل کتاب سالها فاصله است اما این فاصله زمانی نمی تواند کتاب را فاقد از جذابیت کند.

در اکثر قسمت های این رمان،وقایع از نظر تاریخی به درستی بیان شده است و به آن نمیتوان ایراد گرفت.وقتی کتاب به پایان می رسد و آن را می بندید با حس ایجاد شده از همذات پنداری میتوانید وجودتان را در فرانسه یا به کلی اروپای دوقرن پیش احساس کنید.

هدف اصلی ادبیات در همین موضوع نهفته شده است که مخاطبش را با هر زبان یا ملیتی که دارد مشتاق به دانستن وقایع و اتفاقات زمان و مکان دیگری بکند.

پس می توان گفت نویسنده به هدف اصلی ادبیات پایبند بوده است و به خوبی از پس آن برآمده است.

نکته ی دیگر این است که سوژه ی یک اثر ادبی به چه صورتی بیان شود.همان طور که می دانید چگونه  آغاز شدن هر کتاب داستانی مسیله ی بسیار مهمی است و اینکه پیرنگ آن اثر تا کجا و چگونه مخاطب را با خود همراه سازد؛ در رمان دزیره ما شاهد آن هستیم که نویسنده بیان همه ی اتفاقات کوچک و بزرگ زندگی دزیره را بدین صورت تعریف می کند که او همه ی آنها را در دفتر خاطرات خود از سن چهارده سالگی تا زمانی که به عنوان ملکه ی سوید تاج گذاری می کند نوشته است و ما در حال خواندن خاطراتش هستیم. همین موضوع از ابتدای کتاب میتواند با منطق مخاطب منطبق شود.

رمان های طولانی معمولا مخاطبان خود را تا قبل از اتمامش از دست می دهد اما اگر آن رمان با تاریخ مخلوط شده باشد در اکثر مواقع در جذب مخاطب موفق است.پس اگر به دانستن تاریخ در خلال رمانی عاشقانه علاقه دارید می توانید از این کتاب لذت ببرید. یا بهتر است بگویم اگر دانستن تاریخ کشور فرانسه و البته کشورهای اروپایی در اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم (اتفاقاتی که پس از انقلاب کبیر فرانسه،این کشور و کشورهای اطراف را درگیر می کند) و مهم تر از آن زندگی ناپلیون بناپارت امپراتور تاثیرگذار و مشهور فرانسه برایتان جذاب است،خواندن این رمان را از دست ندهید.

پی نوشت مهم:قرار بود چند کلامی راجع به ترجمه ای که من آن را خواندم بنویسم.راستش همین الان که در حال نوشتن هستم نیز دودلم و اصلا دوست ندارم چهره مترجم و یا ناشری را خراب کنم اما در طول خواندن این هشتصد صفحه هربار به شدت دلخور شدم و همه ی این ها جمع شد تا این جا بگویم لطفا هر کتابی را با هر ترجمه ای روانه ی بازار نکنید.نمیدانم صدایم به گوش چه کسانی خواهد رسید یا اصلا می رسد یا نه اما با این که ما در کشوری زندگی می کنیم که دچار فقر فرهنگی است و هزار و یک  مشکل اساسی در این حوزه داریم،دلیل توجیه پذیری نیست که برای همان اندک کتاب دوستانی که می خواهند از خواندن یک کتاب لذت می برند،ارزش قایل نشویم و شیرینی خواندن آن کتاب را برایشان تبدیل به زهر کنیم.

با قلبی آکنده از غم میخواهم بگویم من این کتاب را که دوستی به من داده بود با ترجمه ی خانم رویا امامی میبدی و منتشر شده از نشر آسو خواندم و در آن ایرادات بسیار زیادی چه از نظر معنایی و چه نگارش کلمات یافتم و تصمیم گرفتم از مترجم  و ناشر کتاب اسم ببرم که شاید روزی این متن را بخوانند و بعد از این خود را بیشتر از قبل در قبال مخاطبان خود مسیول بدانند.

 آرزوی سلامتی و موفقیت برای شما عزیزان دارم و امیدوارم خیلی زود با مطلبی تازه برگردم.

 


اولیانا یکی از آثار مشهور و کلیدی دیویدممت،نمایشنامه نویس مشهور آمریکایی است.

این نمایشنامه را به تازگی خوانده ام و از آغاز تا انتهای آن لحظه به لحظه موضوعات مهمی از حیث جامعه شناسی،انسان شناسی،ت و فلسفه به مخاطب القا می شود.به صورتی که گاهی اوقات می تواند حوصله ی مخاطب را سر ببرد و او خواستار اتمام این همه تعلیق در نمایشنامه باشد اما مطمینا در حالت اجرا می تواند تبدیل به نمایشی تمام عیار شود که مخاطب را یک ساعت میخکوب کند و به او القا کند که تو باید چیزهایی را بدانی که فکر می کنی می دانی اما در اصل نمی دانی و شاید بعد از این هم از دانستن آنها باز بمانی.

اوليانا گويي مي خواهد يادآور اين نكته باشد كه هرزمان كه از كار خود مطمين بودي و در انجام آن دچار هيچ شك و ترديدي نباشي،دقيقا در همان موقعيت است كه دچار سيلي از مشكلات خواهي شد؛دقيقا همان جايي كه جان هيچ فکر نمي كرد دخترك احمقي هم چون كارول برايش پرونده سازي كند و زندگي اش را به آشوب بكشاند اما كارول ناگهان برگ برنده را رو كرد و همه چيز را به هم ريخت.

دقیقا همان جای نمایشنامه بود که درام آغاز شد.از آغاز تا پرده ی دوم مخاطب گیج روابط نامعلوم آن دو می شود.نه می شود اسمش را روابط استاد و شاگردی نامید و نه عاشق و معشوق!

آن دو با هم جرو بحث می کنند بدون آنکه بدانند دقیقا چه می خواهند.

جان،کارول را لمس می کند اما این عمل فقط برای لذت بردن است.او کارول را دوست ندارد اما در عین حال فکر می کندکه حماقت او می تواند برایش سودآور باشد.

از آن طرف در پرده ی اول کارول آنچنان که در پرده ی دوم و سوم است،نسبت به جان گارد نمی گیرد و مخاطب در خواب خرگوشی فرو می رود. اما طوفان اصلی از پرده ی دوم شروع می شود.هم جان و هم مخاطب ناگهان دچار شوک عجیبی می شوند. تنها کسی که بی هیچ ترس و شگفتی دست به سینه ایستاده است کارول است.کارول می خواهد استادش را تنبیه کند.میخواهد به او بفهماند که آنقدرها هم که نشان داده بود،خنگ و دست و پاچلفتی نیست.

او تحصیل کردن و دانشگاه را به ظاهر دوست دارد و اگر کسی به این مقوله توهین کند باید تنبیه شود.

جرم جان حتی بیشتر از اینهاست.جان استادیست که راجع به محیطی که در آن کار می کند بد و بیراه می گوید و البته پا روی اخلاقیات می گذارد و می خواهد به دانشجوی خود کند.

، کلمه ایست که به تنهایی بار معنایی رعب انگیزی دارد.آیا واقعا جان قصد چنین کاری را داشت؟

می شود گفت هم آره و هم نه.او دست هایش را روی شونه کارول می اندازد شاید این یک نشانه ی جنسی باشد که کارول را به این سو بکشاند.

از طرف دیگر هم می توان این لمس کردن غیر متقربه را عملی دوستانه و بی هیچ غرضی دانست.

اگر از جان بپرسید که منظورش از این عمل چه بوده،مطمینا هیچ جوابی برای آن ندارد.

کاراکتر جان به گونه ای طراحی شده است که مخاطبش می تواند به سستی ذاتی اش پی ببرد.

جان هیچ چیز نمی داند.او طوطی وار می گوید:من عاشق شغلم هستم اما او هیچ حسی نسبت به آن ندارد.از آن طرف مدام تاکید می کند که سیستم آموزش عالی معقوله ی مزخرفی است اما باز هم هیچ ایمان قلبی به آن ندارد.او فقط چیزهایی را می گوید تا نشان دهد صاحب فکر است.

تاثیرگذاری این نمایشنامه را می توان در پایان آن یافت؛جایی که بحثشان تا حدی بالا می گیرد که کار به خشونت می رسد.جان،کارول را کتک می زند و کارول از این رفتار آنی و عجیب شوکه می شود.تا حدی که گویی هیچ دردی را احساس نمی کند و همین موضوع میتواند بر روی هر مخاطب عامی تاثیر بگذارد.

جملات پایانی بسیار عادی است. برعکس جملات قبل از کتک کاری که بسیار تند و تیز است و همین موضوع کفر جان را در می آورد اما بعد از آن اتفاق،هم جان و کارول آرام می شوند؛ گویی همه ی دلخوری ها و اتفاقاتی که بینشان افتاده رفع می شود.

این نمایشنامه به مخاطب خود نشان می دهد که پس از هر نقطه ی اوجی یک سرازیری آغاز می شود.نوک قله می توان سودبخش یا مضر باشد اما پایین آمدن از آن همیشه مفید است چرا که انسان را به سمت اعتدال پیش می برد.

نمایشنامه اولیانا شرافت را ستایش می کند؛شرافت که مانند هر ویژگی خوبی با میانه روی ایجاد می شود.

شاید گفتن این جمله کلیشه ای به نظر بیاید اما خوبی و بدی،عشق و تنفر و یا هر دو صفت متضادی با یک مرز باریک از هم جدا می شوند. مفهومی که در این اثر بارها با آن مواجه می شویم.

اولیانا را بخوانید چراکه جولانگاه یک زندگی عادی است که از بعد عادی بودن فراتر می رود و جنبه های مهم تری را نشان می دهد.

پی نوشت:اگر این نمایشنامه را نخواندید و یا ورژنی از آن را روی صحنه تیاتر ندیدید،بهتر است این مطلب را نخوانید. اما من در اتنها نوشتم که اگر این طور هم باشد، این مطلب را بخوانید چراکه احتمالا بعد از خواندن این نوشته، به سراغ اصل آن خواهید رفت.


خداحافظ آقای چیپس، داستان نیمه بلندی است از جیمز هیلتون که یک نویسنده ی انگلیسی است. این کتاب،موفق ترین اثر او محسوب می شود و شهرت خود را مدیون این داستان،به خصوص آقای چیپس است. هیلتون داستان خودش را در بروکفیلد انگلیس پیش میبرد.پس او آقای چیپس را در میهنش تجسم می کند،جایی که به خوبی روی آن شناخت دارد. ماجرای زندگی آقای چیپس،که تقریبا تمام عمرش را وقف دانش آموزان مدرسه ای شبانه روزی کرده است،از زبان راوی روایت می شود.به صورتی که گویی راوی نیز خود آقای چیپس

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

payan-nameha